یک داستان زیبا.....

دلنوشته ها
یک داستان زیبا.....
ن : mohsen vafaee ت : پنج شنبه 24 شهريور 1390 ز : 15:28 | +

روزی در یك دهكده كوچك ، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی كه نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشی كنند.
او با خود فكر كرد كه این بچه های فقیر حتما تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند كرد.
ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده و كودكانه خود را تحویل داد ، معلم شوكه شد .amstory.mihanblog.com
او تصویر یك دست را كشیده بود ، ولی این دست چه كسی بود ؟
بچه های كلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم متعجب شده بودند.
یكی از بچه ها گفت : من فكر می كنم این دست خدا است كه به ما غذا می رساند.
یكی دیگر گفت: شاید این دست كشاورزی است كه گندم می كارد و بوقلمونها را پرورش می دهد .
هر كس نظری می داد تا اینكه معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید : این دست چه كسی است ، داگلاس ؟
داگلاس در حالیكه خجالت می كشید ، آهسته جواب داد : خانم معلم ، این دست شما است.
و معلم به یاد آورد كه از وقتی داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود ، به بهانه های مختلف پیش او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بكشد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: برچسب‌ها: دلنوشته,
.:: ::.


Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by eshgh-nefrat
This Template By Theme-Designer.Com